عصرپنجشنبه هیجدهم اسفندماه در شلمچه با کاروان دانشجویی در شلمچه بودیم.حاج نصرالله کتویی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس داشت روایتگری می کرد.هنگام نمازمغرب و عشا شد. همانجا نمازجماعت را به امامت حاج آقا سجادی اقامه کردیم.حاج کتویی ادامه سخنانش را بعداز نماز ادامه داد.وقت و زمان عجیب بود،شب جمعه آن هم در شلمچه شاید 10تا20درصد از کاروانها چنین سعادت و توفیقی شامل حالشان می شود.گفته می شود شب جمعه شلمچه از همه زمانهایش حال و هوایش بسیار فرق می کند.برخی روایتها از شهدا و علمای عارف حکایت از حضور حضرت زهرا(س) در این منطقه دارد.هوا تاریک شده بود و بچه های کاروان با توجه به سخنان راوی و شرایط معنوی حاکم بر کاروان هر کس با حالت زار مشغول به راز و نیاز بود که وسط سخنان حاج کتویی یکی از خواهران دانشجو که در آخر جمعیت نشسته بود باحالت مضطرب و پریشان جملاتی منقطع از خصوصیات یک نفر می گفت.جوان بود،گفت اسمم عباسه،لباسش سبزتیره بود.یکی از خواهران که مسئول بود رفت سراغش،گفت:به حاجی بگید بیاد.حاجی هم که مشغول سخنرانی بود.خواهری که مسئول بود او را آورد جلو و پیش حاجی. که جو حاکم بر بچه های منقلب تر شد.

بعداز برگشت به خوابگاه تعریف کرد: من از بچه های شیطون و بازیگوش اتوبوس بودم .جوری که بهمون  میگفتند اخراجی ها!  مسئول خواهران ، من و تعدادی از دوستانم رو جدا کرد که کمتر شیطنت کنیم.همانجا بود که دلم شکست و با شهدا گفتم این رسم مهمون نوازی شما بود؟مگه من چه کردم که ...

به شلمچه که رسیدم بهمون گفتند شهدا براتون دعوتنامه فرستادند که اینجا اومدید ، شاید خودتون هم خبرنداشته باشید و باور نکنید.می گفتند خیلی ها بودند که می خواستند بیان ولی موفق نشدند.بعداز نمازمغرب و عشا با دل شکسته و چشمانی اشکبار داشتم با شهدا صحبت می کردم که احساس کردم یکی داره در کنارم حرفهام رو گوش می ده.زیر چشمی نگاه به سمت راستم کردم یه هو دیدم یه پاسدار جوان کنارم نشسته.خیلی جا خوردم تو همین حین یکی از دوستام صدام زد و اومد طرفم و یکجا نشست همون جایی که اون پاسدار نشسته.خیلی وحشت  کردم و نفهمیدم به دوستم چی گفتم که رفت. مضطرب بودم و تو حس و حالی که به قول بعضی ها سیمم به بالا وصل شده بود نمی دانستم ادامه راز و نیازم را بدهم یا به این واقعه فکر کنم که دوباره احساس کردم در کنارم نشسته.دوباره زیرچشمی نگاه کردم و تا دیدمش با نگام به طرف صورتش رفت و جیغ زدم.جوان زیبا روی بود با لباس سپاه و با محاسن جوگندمی.بهم گفت نترس آرام باش اسمم عباسه، مگه از دست ما گله نمی کردی؟خوب اومدیم بهت بگیم خوش اومدید! تا به خودم اومدم ندیدمش.فهمیدم یکی از شهدای شلمچه بود.